خاطرات خوب و بد یا خنده دار رو برامون تعریف کنید.
میتونه از خودتون باشه ، میتونه هم از سایتی کپی شده باشد.
حتما نباید از فضای مجازی باشه ، میتونه تو زندگی روزمره ما باشه.
خاطره هاتون رو هر چی هست بگید فقط بی ادبی نباشه
خاطرات خوب و بد یا خنده دار رو برامون تعریف کنید.
میتونه از خودتون باشه ، میتونه هم از سایتی کپی شده باشد.
حتما نباید از فضای مجازی باشه ، میتونه تو زندگی روزمره ما باشه.
خاطره هاتون رو هر چی هست بگید فقط بی ادبی نباشه
ویرایش توسط JOY : 09-10-2016 در ساعت 12:55 PM
اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
من دختری بودم که شبها رویاهای زیادی میدیدم و صبح آن را زیر خاک مدفون می کردم .... دنیا را خائنی میدیدم که هیچ وقت از من حمایت نمیکرد، نقشههایم را میخواند و لو میداد ...
امتحاناتم تمام شده بود و من چیزی نداشتم که باهاش ذهنم مشغول باشه و دلتنگیام را فراموش کنم. مامانم که دید دمق نشستم، گفت:" میخواهی فردا یه مهمونی مفصل بگیرم ؟ جمعمان جمع میشه و خوش میگذره ! حوصلهات هم سر جایش میاد " ناراحت شدم.
غرغر کردم که: می گم حوصله ام سر رفته، آن وقت شما می خواهید مهمان بازی کنید؟
بابا، از آن یکی اتاق، صدای فریاد مرا که شنید، آمد و گفت: عجب دوره زمانهای شدهها! توی جوانی، سر ما درد میکرد برای دور هم جمع شدن و خاطره تعریف کردن و بازیهای دسته جمعی، معلوم نیست شما جوانها چتان شده!؟»
حوصله حرف های تکراری پدر و مادرم را نداشتم؛ از خانه زدم بیرون؛ نمیفهمیدم چند قدم برداشتم؛ رسیدم در کافینت مجید آقا؛ کافینت شلوغ بود و همان یک دستگاهی که مجید آقا همیشه برای من نگه میداشت، منتظر من بود، طبق معمول تا رسیدم پای کامپوتر نفسش را گرفتم و رفتم توی چت روم تا ببینم کدام یک از بچه ها آنلاین هستند.
رضا ، احمد ، حسن و ....زیاد برام مهم نبودند؛ تااینکه همان دوست همیشگیم را که همیشه منتظر آنلاین شدنش بودم، دیدم؛ " افشین" !
تا صفحه باز آن را دیدم چشمم برق زد ؛ دیگه وقتی با دوستام چت میکردم پیشنهادهای مسخره شان مثل بریم سینما و... باعث سرگرمیم نمیشد. با اینکه موقع ناهار بود و دایما به مادرم که نگران برگشتن به خونه بود رد تماس میزدم با دوست جنتلمنی که پیدا کرده بودم سرگرم شدم .... هنوز خودش را بعد یک ماه ندیده بودم ولی دوستیهایمان هر روز در باز و بسته شدن صفحاتی در صفحه ای که تمام دلخوشیم شده بود محکم و محکمتر میشد.
پسری ظاهرا آرام و مظلوم با چشمهای قهوهای و عينک بدون فريم، اولین بار که عکس او را در صفحه فیس بوکم دیدم برای دیدن مرد رویاهایم سر از پا نمیشناختم، ولی با خودم گفتم بذار بیشتر بشناسمش.
افشین که نام اصلیاش "سیامک " بود خودش را استاد یکی از دانشگاههای معتبر معرفی کرده و میگفت پسری پولدار و صاحب یک مرکز تجاری است. ‹‹ما بيشتر از درس و كار و زندگی روزمره حرف میزديم. او هم خيلی صبور بود. كمتر شكايت از چيزی میكرد يا عصبانی میشد. فقط میدانم از نيش پشه خيلی عصبانی میشد! از پارتیبازیهم نفرت داشت. میخواست آدمها را با لياقتشان بشناسند و هر كس در جايگاه خودش باشد. وقتی اينجوری نمیشد غصه میخورد،اما اصلا افسرده نبود. مادرش را خيلی دوست داشت... و به من بسیار ابراز علاقه میکرد ....
آن واقعه عجیب روز روشن اتفاق افتاد
بالاخره روز بر آورده شدن آرزوهایم فرا رسید سر از پا نمیشناختم محل قرارمان خانه افشین تو ظفر بود ....
وقتی آن پسر را دیدم، جا خوردم از تعجب داشتم سکته میکردم؛ پرسیدم شما افشین هستید؟ گفت : آره؛ گفتم اما اصلا شبیه عکستون نیستید؛ جواب داد آدم ها نباید دل به حرفها و صورت ها ببندند، دنیا پر از دروغ؛ آدمها با همین دروغ هاشون در کنار هم به قول خودشان زندگی مسالمت آمیز میکنند.
یه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکید .... چشمم را از روی نفرت انداختم پایین و نگامو دوختم به سرامیک های کثیف کف اتاق .... چقدر کثیف بودن ... درست عین دل بعضی از آدما.
او با نگاه هوس بازش به من نزدیک شد و خواست نیت بیشرمانش عملی کنه؛ با اين كار مخالفت كردم و خواستم با داد و فریاد کمک بگیرم اما او با چاقويی که در دست داشت من را تهديد كرد؛ هيچكس به غيراز ما دو نفر در آن خانه نبود و صدای كمکخواهیام به جايی نمیرسيد براي همين شروع به گريه و التماس كردم و از او خواستم اندکی صبر کند و قول دادم ........
افشین رفت سمت پنجرههای قدی و بزرگ که در انتهای سالن بود؛ پردههای طلایی - سفید رنگ اونو پوشونده بود ؛ پردهها رو زد کنار، پنجره را باز کرد و به کارگرا که داشتن کار میکردن نگاه کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن، هر پک سیگارش نفسهای من را بیشتر به شماره میانداخت، من هراسان از زندگیم که قرار بود به دست مردی کلاهبردار پر پر بشه ؛ نمیدانستم چه کار کنم ...
ناگهان پنجره باز اتاق توجهم را جلب کرد ، یک دفعه به ذهنم رسید؛ این دفعه برای اولین بار بخت با من یار شد با سرعت تمام دستهایم را به کمر افشین فشار دادم او هول شده بود، نتوانست خودش را نجات دهد.
با دیدن پیکر خون آلود افشین، من هم بین همهمه آدم ها گم شدم.
بهوش که آمدم ؛ دستبند روزگار را روی دستام حس کردم و نگاهم بی اختیار به پلیسی که کنارم ایستاده بود گره خورد .... حالا نمیدانم بی گناهم یا گنهکار .....
اول فکر کردم یه خواب ولی وقتی قطره اشکی را که روی صورتم سر میخورد حس کردم متوجه شدم نه بیدارم. حالا من موندم پشت پرده سرنوشت و روزگار خاکستری ام که نمی دانم چطور باید سپری کنم ......
منبع: سایت
اى خدا بى تو ميسر نمى شود...
بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)